|
دو شنبه 3 تير 1392برچسب:, :: 15:23 :: نويسنده : m-sh
نمي دونم چرا هي دلم مي خواست برم با اين دختر حرف بزنم! يادم افتاد كه طرز كار با تلفن مركزي رو به او ياد ندادم از خدا خواسته بلند شدم و به دفتر او رفتم. من- فرگل خانم يادم رفت بهتون طرز كار با اين تلفن رو ياد بدم. ببخشيد من روي آشنايي قبلي شماروبه اسم كوچيكتان صدا كردم البته جلوي ديگران حتما با نام خانوادگي شمارو صدا مي كنم. اشكالي كه نداره؟ اينطوري كار بهتر پيش مي ره. شما هم هرطوري كه راحت هستيد من رو صدا كنيد.خنديد و گفت- پس من هم همين كارو مي كنم.طرز كار تلفن رو به او ياد دادم و به اتاق خودم برگشتم. خواستم مشغول كار بشم ولي نمي شد. عجب بدبختي بود. اصلا حواسم جمع نمي شد!به خودم نهيب زدم كه خجالت بكش! چرا اينطوري شدي؟ ولي بازهم چهره مينياتوري و ظريف فرگل منو ول نمي كرد. هر بار كه نگاهش مي كردم چيز زيباتري در چهره اش مي ديدم. خلاصه هر طوري بود تا ساعت 1 خودم رو مشغول كردم. وقت ناهار بود . همه حدود ساعت 1 دست از كار مي كشيدند. بيرون رفتم و به فرگل گفتم: فرگل خانم وقت ناهاره. سلف سرويس كارخونه شماره اش اونجا نوشته. زنگ بزنيد براتون غذابيارن دفتر.فرگل- خيلي ممنون خودم غذا اوردم. به دفترم برگشتم. من چون تا ساعت 2 بيشتر در كارخونه كار نمي كردم صبر مي كردم تا ناهار رو توخونه بخورم. بعداز چند دقيقه فرگل در زد و وارد شد و پرسيد: شما ناهار نمي خوريد؟
فکر می کنم این رمان پایان خوبی نداره چون از دوستام شنیدم رمان های م.مودب پور پایان تلخی داره ولی رماناش قشنگه. نظرات شما عزیزان: ![]()
![]() |