پست 2و3و4و5و6
بی همتا
درباره وبلاگ


سلام.اول از همه اینکه به وبلاگ خودتون خوش اومدین.دوم اینکه هرکی وارد این وبلاگ میشه نظر یادش نره.نظر ندین راضی نیستم رمان بخونین.تو این وبلاگ رمان خودمو با رمانای نویسنده های دیگه می ذارم.نظرتون برام خیلی مهمه مخصوصا در مورد رمان خودم.دیگه اینکه اینجا رو مثله وبلاگ خودتون بدونید راحت پاتونو دراز کنید و رمان بخونید و دانلود کنید. تو گران مایه ترین تصویری،من اگر قاب تو باشم کافیست،ای صمیمانه ترین آیت مهر،با صمیمانه ترین یاد به یادت هستم.

پيوندها
رمان خونه
دست نوشته های دختری که من باشم
♕ دلشکسته ها ♕
Asheghane
دخمل پسملا
کتاب خونه
ردیاب جی پی اس ماشین
ارم زوتی z300
جلو پنجره زوتی

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان بی همتا و آدرس bihamta77.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 103
تعداد نظرات : 14
تعداد آنلاین : 1



<-PollName->

<-PollItems->

نويسندگان
m-sh

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
شنبه 18 خرداد 1392برچسب:, :: 18:45 :: نويسنده : m-sh

 

با حرص ضبط رو خاموش کردم..این اهنگ حس اصلیم و نشون نمی داد..ولی نمی دونم چرا هر بار به همین آهنگ گوش می دادم..
تهش هم پشیمون می شدم..ازانتخاب اهنگ..از..
از..
نه..
تمامش هیچ بود..پوچ و تو خالی..درست مثل حباب...
اره..
این حسم عین حباب بود..
تهی بودم..تهی از هر احساسی..

جلوی خونه ترمز کردم..در رو با ریموت بازکردم..ماشین رو بردم تو ..
هنوز پامو از ماشین بیرون نذاشتم چندتا از خدمه ها که بیرون از ویلا بودند جلوم صف کشیدند.. اروم پیاده شدم..

همه سراشون روبه پایین بود..به هیچ کدومشون نیازی نداشتم..ولی چون بیشتر مواقع مهمانی های مربوط به کارم رو اینجا برگزار می کردم نیاز داشتم که توی خونه م حضور داشته باشند..

از بین این همه خدمه تنها شکوهی بود که مشاور و یک جورایی دست راست من محسوب می شد..

از رمز و راز من با خبر نبود.. فقط تا حدی که خودم می خواستم اطلاعات داشت..انقدری که به دردم بخوره..همین و بس..

نگاهش کردم..نگاهه سنگینم و که رو خودش دید فهمید باهاش کار دارم..یک قدم به طرفم برداشت..

سرش رو کمی خم کرد و گفت :سلام قربان..

مثل همیشه هیچ جوابی از جانب من نشنید..تنها به تکان دادن سر اکتفا کردم..همین..
نه می خواستم و نه بلد بودم..

با قدم هایی محکم وارد ویلا شدم..

به طرف اتاق کارم رفتم..اتاقی که جز خودم هیچ کس حق ورود به اونجا رو نداشت..چه در حضور من و چه در نبودم..

اگر کسی به یک قدمی اینجا نزدیک می شد و یا قصد کنجکاوی داخل اتاق رو داشت بی برو برگرد باید جلوی چشمام مجازات می شد..

هچ وقت نمی تونستم تحمل کنم که زیر دستم از فرمانم سرپیچی کنه..در غیراینصورت جزاش خیلی خیلی سنگین بود..

جلوی در رو به شکوهی کردم و با همون اخمی که رو صورت داشتم گفتم :بگو..

می دونست اینجور مواقع تنها به اصل قضایا گوش می کنم نه جزئیات ..
-- قربان اقای شایان تماس گرفتند و اصرار داشتند حتما یه سر برید پیش ایشون..ظاهرا کار مهمی با شما داشتند و..

دستمو بالا اوردم ..سکوت کرد..پشتمو بهش کردم و بدون هیچ حرفی وارد اتاق شدم..در رو از داخل قفل کردم..

تاریک بود..با زدن کلید برق، فضای اتاق روشن شد..ولی نه..روشناییش خیلی کم بود..خیلی خیلی کم..

دوست نداشتم حتی ذره ای نور به داخل این اتاق بتابه..اینجا باید تاریک می موند..
فقط تاریکی..
هیچ کس و هیچ چیز جز آرشام حق ورود به اینجا رو نداشت..به نور هم چنین اجازه ای رو نمی دادم..

مثل همیشه با نگاه تیز و دقیقی فضای اطرافم و از نظر گذروندم..همه چیز سر جای خودش بود..
کمد مخصوصم..میز و صندلی وسط اتاق..وایت بردی که روی سه پایه گوشه ی دیوار بود..
و همینطور مجموعه ای کامل و بی نقص از عکس هایی که با وجود اونها من رو قدم به قدم به هدفم نزدیک می کرد..
تمامی اونها رو تو یک ردیف کنار هم به دیوار زده بودم..

عکس ولی نه هر عکسی..عکس همه ی اونایی که مشتاقانه می اومدن تو چنگم..عکس اسباب بازی هام..

اونایی که باید تقاص پس می دادن..تقاص یک اشتباه بزرگ..انقدر بزرگ که براشون چنین مجازاتی رو در نظر گرفتم..

حق بود..بر اونها..بر همه ی کسانی که مخالف آرشام بودند..بر همه شون حق بود و من این حق رو بهشون می دادم..حق مجازات شدن..حق خرد شدن .. شکستن..

این گناه من بود و من با این گناه تا سر حد مرگ غرق لذت می شدم..
و بین این 10 نفر ..فقط نفر دهم با بقیه برام فرق داشت..


پشت میز نشستم..با ژست خاصی به پشتی صندلی تکیه دادم..انگشتام رو در هم گره زدم ..نگاهی به اطراف انداختم..

از این فضای نیمه تاریک خوشم می اومد..به قدری که دوست نداشتم قدم به بیرون از اتاق بذارم..

ولی نه..من برای انجام کارم..برای تموم کردن هدفم و به سرانجام رسوندن اون باید از این اتاق بیرون می رفتم..
هر وقت وارد اینجا می شدم یعنی نفر بعدی باید انتخاب می شد..انتخاب برای مجازات شدن..اون هم به روشی که آرشام در نظر می گرفت..

از روی صندلی بلند شدم..به طرفشون رفتم..دیگه نیازی به شمارش اونها نبود..فقط 3 نفر باقی مونده بود..از 10 نفر..3 نفر..
این یعنی لحظه به لحظه به هدف نزدیک شدن..یعنی قدمی رو به پیروزی برداشتن..با هر نفر..یک قدم..

طبق معمول که می خواستم نقشه م رو مرور کنم و نفر بعد رو انتخاب کنم موسیقی مختص به خودم رو گوش می کردم..به طرف دستگاه پخشی که کنار کمد بود رفتم..

فقط یک اهنگ از این ضبط پخش می شد..
دکمه ش رو فشردم..و صدا تو فضای اتاق پخش شد..
برای من روح نواز بود..دلنشین..ارامش بخش..حرفای دلم رو می زد..حرفای آرشام ..


(آهنگ پرونده.. از حمید عسکری)

این بار اولی نبود
که توی قلب من میمرد
با نگاهای عجیب
کفر منو در می آورد
هرز می پرید من کشتمش
در فکر کشتن کشتمش
من اون بد لعنتی و
با اشک و لبخند کشتمش



یه سیگار از تو جلد در اوردم..با فندک طلاییم روشنش کردم..فندک و پرت کردم رو میز..پک عمیقی به سیگارم زدم..چشمامو بستم و سرمو بلند کردم..دودش و به ارومی بیرون دادم ..

وقتی چشمام و باز کردم نگاهم بهش افتاد..عکس شماره ی هشت..نفر بعدی اون بود..یه دختر با موهای بلوند..چشمان سبز..زیبایی چشمگیری نداشت..نه..زیبا نبود..برای من معمولی بود..

زیباترین موجود روی این کره ی خاکی هم جلوی چشمان من چشمگیر نبود..انگشت اشاره م و روی صورتش کشیدم..پوزخند زدم..

ماژیک قرمز و از روی میز برداشتم..روی عکس دو تا خط به حالت ضربدر کشیدم..دو تا خط که از روی هم رد می شدند..هم رو نصف می کردند..و با قرمزی رنگشون هشدار می دادند..نه به من..به صاحب عکس..به این دختر..به..
شیدا صدر..


پرونده هام کامل شدن
با چند تا سیگار و یه عکس
در پی اثبات یه جرم
با عشق و نفرت کشتمش
انکار می کرد حرف منو
وقتی که چشمامو میدید
گناه تازه ای نداشت
فقط یکم هرز می پرید



همه شون یک مشت ه *ر* ز* ه بودند..اینکه تا گوشه چشمی بهشون می کردم خودشون رو تسلیم من می کردند..
به هفته ی دوم نمی کشید که خامم می شدند..
کارم و بلد بودم..حرفه ای عمل می کردم..جوری که مو لای درزش نمی رفت..
اونا ادمای خاصی بودند..پس باید خاص باهاشون رفتار می کردم..


با این همه حرف و حدیث
حیثیت منو می برد
وقتی که داشت تموم می کرد
جون منو قسم می خورد



" آرشام..به خدا دوستت دارم..آرشام به جون خودت که عشقمی..به جون خودم..چرا باورت نمیشه؟..چرا انقدر دلسنگی؟..چرا با من اینکارو می کنی؟..آرشـــــام"..

صداشون توی گوشم زنگ می زد..انگار جلوی چشمام ایستاده بودند..هر 7 نفرشون..
اونایی که تو اغوش غرورم ذوب شدند..اونایی که وسیله ی سرگرمی و انتقام آرشام بودند و..روحشون توسط من به تباهی کشیده شده بود..

مردی که غرورش و نادیده گرفتند..کسی که تونست همه شون رو به قعر سیاهی بکشونه..ولی نخواستن که باور کنند..

و حالا..باید منتظر مجازات باشند..
پک دوم و به سیگارم زدم..


آروم و هوشیار کشتمش
بیدار بیدار کشتمش
چاره ی دیگه ای نبود
از روی اجبار کشتمش
هرز می پرید من کشتمش
در فکر کشتن کشتمش
من اون بد لعنتی و
با اشک و لبخند کشتمش


لبخند تلخی نشست رو لبام..از روی غمی بود که تو دلم داشتم..غمی که منو مجاب به این انتقام می کرد..
تو سرم افکار مختلفی چرخ می خورد..فکر..خواب و شایدم..یه کابوس!!..
اره..به کابوس بیشتر شبیه بود..کابوس های من همیشه به حقیقت می پیوست..

با انگشت اشاره م به عکس ضربه زدم و با پوزخند گفتم :منتظرم باش..من دارم میام..

پک محکمی به سیگارم زدم..و اینبار دودش و تو صورتش بیرون دادم..
عکس و از صفحه برداشتم..وقت خرد شدنش رسیده بود..باید می رفتم..
نفر هشتم ..منتظرم بود..
منتظر آرشام..

 

 

****************
خدمتکار مخصوص شایان به استقبالم اومد..مثل همیشه رسمی جلوم ایستاد..

-اقای شایان توی اتاقشون هستند؟..

--بله آقا..منتظر بودند تا شما تشریف بیارید..

بدون هیچ حرفی از پله ها بالا رفتم..اتاق شایان درست سمت راست بود..

صدای قدم هام انعکاس عجیبی رو به سالن و فضای اطراف بخشیده بود..از این صدا خوشم می اومد..
هر چند محکم تر قدم برمی داشتم..صدا توی گوشم روح نوازتر جلوه می کرد..

پشت در ایستادم..تقه ای زدم..صداش رو شنیدم..جدی..مثل همیشه..

--بیا تو..

به محض ورودم به اتاق نگاهی به اطراف انداختم..هیچ چیز تغییر نکرده بود..همونطوری بود که از اینجا رفتم..

--بیا تو آرشام..خوش اومدی پسر..

یه قدم به داخل برداشتم..در و بستم..نگاهم به رو به رو بود..میز بزرگی که انتهای اتاق قرار داشت..و یک صندلی بزرگ که پشت به من بود..
با یک چرخش به طرفم برگشت..حتی ژستش هم مثل همیشه بود..خسته کننده..

روی صندلی لم داده بود..ابروهاش و جمع کرد..پک عمیقی به سیگارش زد..سر سیگار روشن شد..سرخ و اتشین..و طولی نکشید که خاکستر شد..
بعد هم به حالت خاصی اون رو با حرص تو جا سیگاریِ کریستالش خاموش کرد..

--به موقع اومدی..بیا جلوتر..

فقط نگاهش کردم..دوست نداشتم کسی بهم دستور بده..حتی اون..حتی شایان..کسی که فقط استادم بود..
چند لحظه که تو چشماش زل زدم قدمی به جلو برداشتم..نخواستم به محض صدور دستور، اوامرش توسط من به اجرا در بیاد..

رو به روش ایستادم..مثل خودش سرد نگاه کردم..

جدی و خشک گفتم :ظاهرا باهام کار مهمی داشتی..

می دونست عادت ندارم موقع شنیدن حرف های طرف مقابلم بنشینم..برای همین تعارف به نشستن نکرد..

با تموم علایق و خصلت های من اشنا بود..باید هم می بود..یک عمر اون استادم بود و من شاگرد..ولی حالا..اینی که رو به روش ایستاده بود به راحتی همه رو درس می داد..
ولی شایان رذالتی تو وجودش داشت که این همه سال با تموم تلاشی که کردم نتونستم به پای اون برسم..بی بند و باری که تو وجودش داشت من ازش فراری بودم..

یه پاکت سفید گذاشت رو میز..به طرفم هُل داد..

--بردار..تموم اطلاعات داخلش هست..مثل همیشه..اینبار هم باید کارت و درست انجام بدی..فقط 1 ماه فرصت داری..ب..

-فهمیدم..

اگر کسی میان حرف شایان می پرید و به اوامرش بی توجهی می کرد کوچک ترین مجازاتش از دست دادن تک تک انگشتان دستش بود..
ولی من..ارشام بودم..کسی که حتی استادش هم نمی تونست مقابلش بایسته..
فقط با اخم نگام کرد ..

پاکت و از روی میز برداشتم..
از اتاق بیرون رفتم و..
پاکت و توی دستام فشار دادم..
******************
جلوی اینه ایستادم..دستی به کت و شلوار مشکی و خوش دوختی که به تن داشتم کشیدم..
امشب برای اجرای مرحله ی اول نقشه م دعوت شده بودم..

شیشه ی شفاف ادکلنم و از روی میز برداشتم..به زیر گردن.. و مچ دستم زدم..بوش مست کننده بود..تحریک کننده..جذب کننده..همونی که می خواستم..برای امشب مناسب بود..

تو اینه به خودم نگاه کردم..چشمان مشکی که در وجود هر ادمی نفوذ می کرد..روح رو می شکافت..جسم که در برابر نگاه من توان مقاومت نداشت..

پوزخند زدم..مرحله ی اول نقشه م داره شروع میشه..
شیدا صدر..منتظر آرشام باش..
بهتره به بهترین شکل ممکن ازش استقبال کنی..

سوئیچم و برداشتم و از اتاق زدم بیرون..
هیچ وقت دوست نداشتم کسی برام رانندگی کنه..تا به الان هیچ احدی جرات نکرده بود پشت فرمون ِ این ماشین بنشینه..

یه فراری مشکی....رنگش خاص بود..مثل همه ی اون چیزهایی که به من تعلق داشت..

حرکت کردم..امشب مهندس صدر توی خونه ش به مناسبت تولد دخترش شیدا..مهمانی با شکوهی ترتیب داده بود..
مطمئنا مهمان های زیادی می اومدن..و کادو های زیادی هم تقدیم دختر نازنینش می کردند..
و من با دادن هدیه م به اون در قبالش یک چیز ِ بخصوصی دریافت می کردم..
قلب شیدا..
امشب اون قلبش رو به من می بازه..

ادامه دارد...

 

 


فصل دوم


***************
وسط باغ باشکوهشون ایستادم..ظاهرا جشن و خارج از ویلا برگزار کرده بودند..
دست راستم و توی جیبم فرو بردم و نگاه دقیقی به اطراف انداختم..

تعداد مهمان ها شاید بیش از 300 نفر می رسید..برای چنین مهمانی تعداد کم بود..
صدای موزیک ملایمی فضا رو پر کرد..قسمتی از باغ رو به پیست رقص اختصاص داده بودند..عده ای از مهمان ها حسابی مشغول بودند و عده ی دیگری هم به عیش و نوش ..

نگاهم به مهندس صدر افتاد..با لبخند به طرفم می اومد..حالتم و تغییر ندادم..حتی قدمی به طرفش بر نداشتم..

رو به روم ایستاد..تنها توی چشماش خیره شدم..سرد..جدی..و مغرور..
لبخند روی لب هاش کمرنگ شد..ظاهرا توقع داشت گرم برخورد کنم و برای هر اقدامی پیش قدم بشم..

دستش و جلو اورد و با لبخندی کاملا مصلحتی گفت :سلام مهندس تهرانی..از دیدنتون خوشحال شدم..سرافرازمون کردید..

نگاهم و از رو صورتش به دستاش سوق دادم..بلاتکلیف ایستاده بود..دستم و از توی جیبم دراوردم..
باهاش دست دادم و تنها به کلمه ی " سلام " اکتفا کردم..

به مهمان ها اشاره کرد:بفرمایید..چرا اینجا ایستادید؟..خیلی خیلی خوش امدید..حضورتون افتخاریست برای ما..

یکی از خدمه ها رو صدا زد..
--بله اقا..
صدر به من اشاره کرد:اقای مهندس و راهنمایی کن..بهترین جا و تو باغ که مخصوص مهمان های ویژه م هست رو در اختیارشون بذار..در ضمن به بهترین شکل ازشون پذیرایی کن..
--چشم قربان..
صدر با رضایت لبخند زد..

نگاهم به خدمتکار بود..رو به من کمی خم شد و با احترام راهنماییم کرد..

قدم هام مثل همیشه هماهنگ و محکم بود..سنگینی نگاه مهمان ها رو خیلی خوب حس می کردم..برام یک امر عادی بود..هر کجا که قدم می گذاشتم با چنین عکس العمل هایی رو به رو می شدم..

ولی از بین این همه نگاهه کنجکاو فقط یکی از اونها برام مهم بود..نگاه شیدا..دختر مهندس صدر..
اون باید به دامم می افتاد..به دام من..به دام افکاری که در سر داشتم..

درست قسمت بالای باغ میز و صندلی های شکیل و زیبایی چیده شده بود..میزهایی با پایه های طلایی و روکش سفید..که روی هر کدوم از اونها انواع نوشیدنی و شامپاین چیده شده بود..

سمت راست میز بزرگ مستطیل شکلی قرار داشت که روش رو با هدایای رنگارنگ و بزرگ پر کرده بودند..

روی صندلی نشستم..هیچ کس اون نزدیکی نبود..پس درحال حاضر مهمان ویژه ی امشب من بودم..خوبه..

خدمتکار مشغول پذیرایی شد..ولی نگاه کنجکاو و تیز من اطراف رو می پایید..در بین جمعیت به دنبالش می گشتم..نگاهم جوری نبود که بشه تشخیص داد به دنبال شخصی هستم..

و بالاخره دیدمش..توی پیست با پسری جوان و قد بلند مشغول رقص بود..
دقیق تر نگاهش کردم..فاصله م باهاش نسبتا زیاد بود ولی نه اونقدر که نتونم به اندازه ی کافی اون رو انالیز کنم..

تاپ و دامن سفید و کوتاه..کفش های پاشنه بلند بندی به رنگ نقره ای که با هر چرخش تلالو خاصی ایجاد می کرد..موهای بلوند و بلند که نیمی به حالت فر و نیمی دیگر رو صاف و حالت دار پشت سرش بسته بود..
کسی که قرار بود تو اولین مرحله از بازی آرشام شرکت کنه..

همراه پسر تانگو می رقصید.. ظاهرا سنگینی نگاه من رو حس کرد..چشمانش اطراف رو پایید..ولی همچنان مشغول رقص بود..

نگاهم و ازش گرفتم..چشم های زیادی روی من بود..برای همین نمی تونستم تشخص بدم که یکی از انها متعلق به شیداست یا نه..
مطمئن بودم قدم جلو میذاره..و همینطورم شد..

لیوان پایه بلند شامپاینم رو برداشتم..خدمتکار اماده ی خدمت کنارم ایستاده بود..با تکان دادن دست مرخصش کردم..

به پشتی صندلی تکیه دادم..پا روی پا انداختم و با ژست خاصی مشغول نوشیدن شامپاین شدم..از بالای لیوان پاهای خوش تراشش رو دیدم..

لیوان و از لبام دور کردم..نگاهم و از روی پاهاش بالا کشیدم..ارام..مغرور..و در عین حال بی تفاوت..

نگاهم توی چشماش قفل شد..به روی لب هاش لبخند بود ولی من هیچ عکس العملی نشون ندادم..بی توجه به اون و لبخندش سرم رو چرخوندم..
مشغول مزه مزه کردن شامپاین شدم..چشمامو بستم و یک نفس سر کشیدم..
بازی شروع شد..

 

 



حضورش رو کنارم حس کردم..چشمامو اهسته باز کردم..لیوان خالی توی دستم بود..حالتم و تغییر ندادم و در همون حال به رو به رو خیره شدم..

صداش و شنیدم..ظریف و طناز..همون چیزی که انتظار می رفت..
-سلام..شما باید مهندس تهرانی باشید درسته؟!..

مکث کردم..اروم سرم و چرخوندم و نگاه سردی بهش انداختم..
نگاه سبز و شیفته ش توی چشمام قفل شده بود و لب هاش به لبخند باز بود..

دوباره به حالت اولم برگشتم و در همون حال جدی و خشک گفتم :بله..شما منو می شناسید؟..
با هیجان گفت :کسی نیست که شما رو نشناسه..پدرم گفته بودند امشب یه مهمان ویژه توی جشن تولدم حضور داره..ولی به هیچ عنوان فکر نمی کردم اون مهمان شما باشید..

توی دلم پوزخند زدم..
-چطور؟..
--خیلی خیلی تعجب کردم وقتی که شما رو اینجا دیدم..واقعا باعث افتخارمه ..

نگاه کوتاهی بهش انداختم..
-مدت هاست که مهندس صدر و می شناسم..ولی تا به الان شما رو توی هیچ یک از مهمانی هاشون ندیدم..
لبخند زد..ردیف دندان های سفید و براقش نمایان شد..لب های سرخ و اتشینش اونها رو چون قابی در خود جای داده بود..

--بله..من چند سالی خارج از کشور زندگی کردم..برای ادامه تحصیل به اروپا رفتم و الان مدت کوتاهی هست که برگشتم..
-عالیه..
--چی عالیه؟..

توی صداش شیفتگی موج می زد..
برام تازگی نداشت..اینکه تحویلش می گرفتم و باهاش هم کلام می شدم جزوی از بازیم بود..
مکث کوتاهی کردم وگفتم :برای چی برگشتید؟..

جواب سوالش و که ندادم کمی پکر شد..ولی با این حال ظاهرش و حفظ کرد و با لبخند گفت : دیگه از زندگی توی اروپا خسته شده بودم..هیچ جذابیتی برام نداشت..بعد از فارغ التحصیلیم همونجا مشغول به کار شدم..ولی خب اینجا هم برای من کار هست..در حال حاضر تو شرکت پدرم هستم..

نگاهم و از روش برداشتم و.. ترجیح دادم سکوت کنم..
--شما خیلی کم حرف می زنید..
سرد و مغرور گفتم :بی دلیل حرف نمی زنم..
--تعریفتون و زیاد شنیدم..خیلی دوست داشتم برای یک بار هم که شده از نزدیک ببینمتون..
-می تونستید به شرکتم بیاید..
--درسته..ولی پدرم گفته بودند که شما هر کسی رو به اونجا راه نمی دید و بدون هماهنگی هم حق دیدنتون و ندارم..

نگاهش کردم..حالتش اون رو نسبت به من صمیمی نشون می داد..هنوز خیلی زود بود که بخواد باهام راه بیاد..

نگاه خاصی بهش انداختم..
- اما شما بدون هماهنگی هم می تونستید..
صورتم و برگردوندم..نمی خواستم از توی نگاهم کذب گفتارم رو ببینه..هیچ کدوم از حرفام بویی از حقیقت نداشت..

صداش ذوق زده بود..
--وای شما فوق العاده این مهندس تهرانی..جدا به من لطف دارید..اگر می دونستم که حتما مزاحمتون می شدم..
نفسم و عمیق بیرون دادم : مزاحم نیستید..

همچنان نگاهم به رو به رو بود و کلامم سرد..ولی در همون حال هم می تونستم جز به جز حرکاتش رو حدس بزنم..لحظه به لحظه بیشتر هیجان زده می شد..
صدای نفس های عمیق و کشیده ش رو شنیدم..اروم بودم..خیلی اروم..
نیم نگاهی بهش انداختم..با لبخند به من زل زده بود..
-چیزی شده خانم صدر؟..
بدون اینکه ثانیه ای رو از دست بده گفت :شیدا..خواهش می کنم من رو به اسم کوچیک صدا بزنید..
به نگاهم رنگ تعجب دادم..
-چطور؟!..

سرش و پایین انداخت..با انگشتای ظریف و کشیده ی دستش بازی می کرد..
--هیچی..ولی خب من به کسایی که اهمیت میدم این اجازه رو میدم..
-چه اجازه ای؟..

سرش و بلند کرد..تو چشمام زل زد..زیبایی انچنانی نداشت..ولی می تونست جذاب و لوند باشه..
--اینکه من رو به اسم کوچیک صدا بزنید..

نگاهم و از روی صورتش برداشتم..
دستم و به سمت شیشه ی شامپاین دراز کردم که اون سریعتر از من دست به کار شد..
--اجازه بدید خودم براتون بریزم..

سکوت کردم و با غرور نگاهش کردم..نخواستم جلوش و بگیرم..این بازی ِ من بود و من می گفتم که اون باید چکار کنه..
همین رو می خواستم..این که در برابر من تسلیم بشه..قلبش و به لرزه در بیارم و در بهترین موقعیت اون رو در هم بشکنم..
بر اونها حق بود..اینکه نابود بشن..خرد شدنشون به دست ارشام نوشته شده بود..پس باید تا انتهای این بازی پیش می رفتم..

نگاهم به رو به رو بود که درخشندگی لیوان و شامپاین داخلش چشمم و زد..لیوان پایه بلند رو درست جلوی صورتم گرفته بود..
نگاهم و تا روی صورتش کشیدم..با همون غرور همیشگیم نگاهش کردم..دستم و به ارومی به سمت لیوان بردم و بدون اینکه کوچکترین تماسی با دستش ایجاد کنم اون رو ازش گرفتم..

تعجب رو تو چشماش دیدم..به وضوح مشخص بود ..ولی اون از افکاری که در سر داشتم با خبر نبود..هیچ کس قادر به شناخت آرشام نبود..
صندلی که جلوم بود رو بیرون کشید و درست مقابلم نشست..پاهای خوش تراشش و روی هم انداخت و با لوندی اونها رو تکون داد..

نگاهم و از روی پاهاش تا گردن و صورتش کشیدم..در همون حال در سکوت شامپاینم و مزه مزه می کردم..
دقیق بودم..ریز به ریز حرکاتش رو زیر نظر داشتم..دست راستش و روی میز گذاشته بود و دست چپش و هم به نرمی روی پاهاش می کشید..
و با سر انگشتاش پوستش و نوازش می کرد..

متوجه نگاه های زیرچشمی که بهم می انداخت شده بودم ..بی تفاوت نگاهم و از روی صورت و اندامش برداشتم..
اینبار اهنگ ملایمتر پخش می شد..نورهای اطراف کم شده بودند و جمعیت حاضر در پیست نرم و هماهنگ تو آغوش هم می رقصیدند..

چنین لحظه ای رو پیش بینی می کردم..اینکه الان بی نهایت مشتاق رقص با من بود..ولی الان وقتش نبود..اینکه بخوام در اولین برخورد خودم رو مشتاق نشون بدم..

همون مرد جوونی که باهاش می رقصید جلو اومد و دستش و به سمتش دراز کرد..
از گوشه ی چشم نگاهم کرد که کاملا خونسرد نشسته بودم و به رقصنده ها نگاه می کردم..

با لبخندی کاملا مصنوعی از جا بلند شد و دست تو دست پسر به میان جمعیت رفت..

********************
توی مسیر خونه م بودم..امشب همه چیز به نحو احسنت به پایان رسید..مرحله ی اول به خوبی اجرا شد..و من از این بابت خوشحال بودم..زمان خداحافظی کارتم و بهش دادم و گفتم منتظر تماسش هستم..
توی هیچ کدوم از نقشه هام من اولین نفری نبودم که به طرف مقابلم زنگ می زدم..این کار و به خود اونها محول می کردم که هر بار هم به راحتی پیش قدم می شدند..

خیابان فرعی خلوت بود..از هر دو مسیر هیچ ماشینی تردد نمی کرد..ساعت 12 شب بود ..خواستم کنار جاده ترمز کنم تا سیگارم و روشن کنم که با کم شدن سرعتم صدای مهیب و بلندی از پشت سر شنیدم..

ماشین تکان شدیدی خورد و به سرعت پام و روی ترمز فشار دادم..ماشین با صدای گوشخراشی در جا ایستاد..

سرم رو به جلو خم شد و محکم با فرمون برخورد کرد..انگشت اشاره م و به پیشونیم کشیدم..خون کمی از جای زخم بیرون زد..
یکی محکم به شیشه ی پنجره زد..با تعجب نگاهش کردم..

شیشه رو کامل پایین کشیدم ..با اخم به من زل زده بود ..
داد زد :مرتیکه مگه پشت یابو نشستی؟..این چه وضع رانندگیه؟..تو که عرضه نداری یه همچین ماشینی رو برونی برو گاری کشی که مطمئنم توش استادی..

با تعجب نگاهش کردم..این دختر به چه جراتی چنین اراجیفی رو سر هم می کرد و به من نسبت می داد؟..

تا خواستم دهان باز کنم و جواب گستاخیش رو بدم بلندتر از قبل داد زد :بیا پایین ببین چه به روز عروسکم اوردی..د مگه با تو نیستم؟..کر و لالی الحمدالله؟..چه بهتر..وقتی یه خسارته تپل پیاده ت کردم اونوقت یاد می گیری که کِی و کجا افسار یابوت و بکشی..نه اینکه وسط خیابون بی توجه به پشتِ سریت زرتی بزنی رو ترمز ..

ظرفیتم کامل شد..بیش از حد بهم توهین کرده بود..خسارت می خواست؟..هه..خب بهش می دادم!!..

در ماشین و باز کردم..حرکاتم نشون نمی داد که عصبانی هستم ..

پیاده شدم..رو به روش ایستادم..دست راستم و روی در گذاشتم و با اخم غلیظی توی چشماش زل زدم..
قدش به زور تا شونه هام می رسید..سرش و بالا گرفت و با شجاعت توی چشمام زل زد ..چشمای خاکستریش زیر نور کم چراغای کنار خیابون برق می زد..

اون هم عصبانی بود..ولی نه به اندازه ی من..
بی هوا در ماشین و محکم به هم کوبیدم..در جا پرید..اینبار با تردید نگام کرد..



ادامه دارد...

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: