پست 21 و22و23و24
بی همتا
درباره وبلاگ


سلام.اول از همه اینکه به وبلاگ خودتون خوش اومدین.دوم اینکه هرکی وارد این وبلاگ میشه نظر یادش نره.نظر ندین راضی نیستم رمان بخونین.تو این وبلاگ رمان خودمو با رمانای نویسنده های دیگه می ذارم.نظرتون برام خیلی مهمه مخصوصا در مورد رمان خودم.دیگه اینکه اینجا رو مثله وبلاگ خودتون بدونید راحت پاتونو دراز کنید و رمان بخونید و دانلود کنید. تو گران مایه ترین تصویری،من اگر قاب تو باشم کافیست،ای صمیمانه ترین آیت مهر،با صمیمانه ترین یاد به یادت هستم.

پيوندها
رمان خونه
دست نوشته های دختری که من باشم
♕ دلشکسته ها ♕
Asheghane
دخمل پسملا
کتاب خونه
ردیاب جی پی اس ماشین
ارم زوتی z300
جلو پنجره زوتی

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان بی همتا و آدرس bihamta77.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 103
تعداد نظرات : 14
تعداد آنلاین : 1



<-PollName->

<-PollItems->

نويسندگان
m-sh

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
چهار شنبه 22 خرداد 1392برچسب:, :: 15:33 :: نويسنده : m-sh


******************
شایان تمام محموله ها رو بازرسی کرد..همیشه شخصا خودش روی اونها نظارت داشت..توی کارش دقیق بود و حساب شده عمل می کرد..

--همه چیز عالیه..همونطور که می خواستم..
مردونه دستش و گذاشت روی شونه م و کمی فشرد..
--کارت حرف نداشت پسر..مثل همیشه..

یکی از افراد سراسیمه وارد انبار شد..
داد زدم: مگه نگفتم تا دستور ندادم وارد نشید؟..
وحشت زده گفت: قربان پلیسا..
تیز نگاش کردم: پلیسا چی؟!..
--محاصره مون کردن قربان..

نگاهی بین من و شایان رد و بدل شد..
-- پس شکور چه غلطی می کرد؟!..مگه نگفتم به محض دیدنه مورد مشکوک خبرم کنید؟..
--قربان یه دفعه ریختن دورمون کردن..الانم با چند تا از بچه ها درگیرن..
-لعنتیااااااا..

زیر لب غریدم و به طرف در هجوم بردم..با دست لباسش و گرفتم و پرتش کردم اونطرف..
رفتم بیرون..صدای تیراندازی از پشت انبار بود..اسلحه م و در اوردم..اماده ی شلیک شدم..اروم از کناره ی انبار به اونطرف سرک کشیدم..چند تا ماشین و افراد پلیس اون طرف اماده ایستاده بودند و به طرف بچه های ما شلیک می کردن..
لعنتیا..همینو کم داشتیم..

شایان کنارم ایستاد..اسلحه ش و در اورد ..
-هنوز اینطرف نفوذ نکردن..
--می دونی که باید چکار کنی؟..
سرمو تکون دادم..

--من از چپ میرم..تیراندازی می کنیم به بچه ها هم دستور بده عقب نشینی نکنن..اگه تار و مار شدن که هیچی ولی اگه اونطور که می خواستیم پیش نرفت..دیگه خودت می دونی که باید تو این جور مواقع چکار کرد..
-کارم و بلدم..
--فقط هر کار می تونی بکن ..من نباید این محموله رو از دست بدم..کلی ضرر می کنم..می فهمی که چی میگم؟..
-نمیذارم حتی یه گوشه از محموله دستشون بیافته..
زد رو شونه م و گفت:خوبه..مراقب باش..

ازم دور شد و رفت سمت چپ..نفس عمیق کشیدم و سعی کردم تمرکز کنم..بار اولم نبود که اینطور توسط پلیسا محاصره می شدیم..برای اینجور مواقع هم روش های خودم و داشتم تا گیر نیافتیم..

رفتم سمت راست..چسبیده به دیوار انبار حرکت می کردم..هنوز کسی متوجه من نشده بود..خیز برداشتم سمت درختا چند تا شلیک به طرفم شد که سرم و دزدیدم..پشت درخت کمین کردم..
گلوله هایی که به طرفم شلیک می شد با صدای تیزی به بدنه ی درخت اصابت می کرد و صداش توی گوشم می پیچید..
بی سیم و در اوردم..
-چنگیز..صدامو می شنوی؟!..
--بله رییس..صداتون و واضح دارم..
-به بچه ها بگو عقب نشینی نکنن..تا..

یه تیر درست از بیخ گوشم رد شد..خیز برداشتم و به سرعته باد از لابه لای درختا رد شدم..پشت یکیشون کمین کردم و از همونجا اونطرف و می پاییدم..

--رییس..رییس ..
نفس حبس شده م و بیرون دادم..نفس زنان گفتم: گوش کن ببین چی میگم..به هیچ عنوان عقب نشینی نمی کنید تا خودم دستور بدم..شیر فهم شد؟..
--چشم رییس..
-اوضاع چطوره؟..
-2 تا از بچه ها زخمی شدن ولی از اونا یکی هم کم نشده..
-فقط اماده باش و به دستورام عمل کن..بچه ها رو هم در جریان بذار..
--چشم رییس..

بی سیم و گذاشتم تو جیبم که صدایی از پشت بلندگو به گوشم رسید..
--بهتره خودتون و تسلیم کنید..این به نفع همه تونه..دستاتون و بذارید روی سرتون و بیاید بیرون..

اره خب تو اینو گفتی بقیه هم عمل می کنن..افراده من جوری تعلیم دیده بودن که بدون اجازه ی من نفسم نمی کشیدن..
حتی اگه توسط پلیسا تیکه تیکه هم می شدن نه گروه و لو می دادن و نه از دستورات سرپیچی می کردند..
و حالا با دو کلمه تهدید فکر می کرد می تونه اونها رو وادار به تسلیم کنه..

با پوزخند برگشتم..سنگ بزرگی که پشت درخت بود و حرکت دادم..شاخ و برگ ها رو کنار زدم..اسلحه ها اونجا بود..برای موارده این چنینی اینجا جاسازشون کرده بودم..
از جای اونها فقط افراد درجه یک و من و شایان خبر داشتیم..

کنترل..اسلحه و نارنجک..در کل مهماته اولیه برای تار و مار کردن دشمن..اون هم در کسری از ثانیه..

جعبه ی اسلحه ی پیستول و بیرون اوردم..یکی از اسلحه های قدرتمنده من بود..با تمومه تجهیزاتش..
سریع اوردمش بیرون و اماده ش کردم..از قبل پرش کرده بودم و الانم اماده ی شلیک بود..
خشابش ظرفیت 12 گلوله رو داشت..و خیلی سریع می تونستم جایگزینش کنم..

یکی از نارنجک ها رو برداشتم..کنترل رو گذاشتم توی جیبم..دوباره سنگ و گذاشتم روی مهمات و اینبار محتاطانه به طرف درختی رفتم که نزدیک به افراده پلیس بود..
متوجه من بودند و با شلیک گلوله هایی که به سمتم می شد مستقیم منو نشونه می گرفتند..
ولی هنوز نشونه گیری ارشام و ندیده بودن..باید نشونشون می دادم..خوب نبود دست خالی راهیشون کنم..

تا چند لحظه بی حرکت موندم..هنوزم صدای تیراندازی می امد..سرمو کمی خم کردم..به طرفم شلیک شد..خیلی سریع سرمو دزدیدم..
حالا که موقعیت و سنجیده بودم وقتش بود..با یه حرکته حساب شده ولی تند و سریع به طرفشون شلیک کردم و در همون حال مسیرم و به طرف انبار طی کردم..
فاصله م باهاشون زیاد بود و تا به اونجا می تونستم تا حدودی تار و مارشون کنم..

دستم و روی ماشه گذاشته بودم و با هر تیک گلوله ای به طرفشون شلیک می کردم..اسلحه ی خوش دستی بود و من هم توی این زمینه مهارتهای کافی رو داشتم..

یه گلوله درست از کنار بازوم رد شد و چون فاصله ش باهام کم بود بازومو خراش داد..ناله م و تو گلوم خفه کردم و لبم و گزیدم.. سرعتم و بیشتر کردم..
پشت دیوار انبار مخفی شدم..نفس نفس می زدم..حتی با چندتا نفس عمیق هم حالم جا نیومد..انگار هیچ رقمه دست بردار نبودند..خیلی خب..خودتون خواستید..
به بازوم نگاه کردم..چیز مهمی نبود..یه خراش کاملا سطحی..

--چنگیز..صدامو می شنوی؟..
چند لحظه سکوت بود..تا اینکه صداش به گوشم خورد..
--صداتونو دارم رییس..
-اوضاع اونطرف چطوره؟..
--خوب نیست رییس..
-نقشه ی شماره 3 رو اجرا می کنیم..
--چشم رییس..الان با بچه ها هماهنگ می کنم..

صدای تیراندازی قطع شده بود..پوزخنده مرموزی روی لبام نشست..
کنترل و در اوردم...فقط 3 تا دکمه ی قرمز با یه نمایشگر روش نصب شده بود..

توی دستم تکونش دادم..نیم نگاهی به اونطرف انداختم..اماده ی شلیک بودند ولی حرکتی نمی کردند..انگار تعجب کرده بودند و به اوضاع مشکوک بودند..

نگاهم و به سمت چپشون دوختم..زیر درخت بشکه های به ظاهر خالی ردیف کنار هم چیده شده بودند..نگاهم و بهشون دوختم و دکمه ی اول و فشار دادم..صدای مهیب انفجار اطراف و پر کرد..
بینشون همهمه افتاد...با انفجار دوم که درست سمت راستشون بود اوضاعشون بدتر شد..حتم داشتم می دونستن که انفجار سوم تو مرکز و درست جایی که ایستاده بودند انجام میشه..

فرمانده دستور عقب نشینی داد..همگی نشستن تو ماشیناشون و برگشتن عقب..گذاشتم کمی ازا ونجا دور بشن و..دکمه ی سوم و فشردم و اینبار که بمب توی زمین کار شده بود منفجر شد و اطراف رو گرد و خاک پر کرد..
باید مطمئنشون می کردم که اینجا امن نیست..

بچه ها ریختن بیرون..با خوشحالی به این صحنه نگاه می کردند..کنترل و گذاشتم توی جیبم و رفتم جلو..
شایان کنارم ایستاد..چشماش از خوشحالی برق می زد..دستم و با موفقیت فشرد..
--کارت حرف نداشت پسر..تو معرکه ای..فکر نمی کردم جواب بده..چون تا حالا ازمایشش نکرده بودیم..

مغرور نگاش کردم..درست می گفت..این ایده ی خودم بود و تا به الان به مرحله ی اجرا نرسیده بود..
--از اینکه تو گروهه منی و با من همکاری می کنی خیلی خوشحالم آرشام..
سکوت کردم و چیزی نگفتم..

--دستت چی شده؟!..
-چیز مهمی نیست..

نگاهی به اطراف انداختم: به نظر من بهتره محموله رو انتقال بدیم..دیگه اینجا امن نیست..
--اره..مطمئنم تا چند دقیقه ی دیگه بر می گردن ..زمان و نباید از دست داد..اونا هم حتم دارن که محموله رو منتقل می کنیم..برای همین برامون به پا میذارن..
-من یه نقشه دارم..

هر دو از افراد فاصله گرفتیم تا کسی نتونه متوجه ی مکالماتمون بشه..
--نقشه ت چیه ؟!..
-بهتر نیست یکی از ماشینا رو مختص بدیم به محموله ها و یه ماشین خالی از محموله رو هم بفرستیم تو جاده که اگه خواستن تعقیبمون کنن اون ماشین تو دیدرس شون باشه..
-ماشینی که محموله ها رو حمل می کنه رو چطور رد کنیم؟!..
--اون با من..مشکلی نداره..من یه مسیری رو می شناسم که مطمئنم کسی نمی تونه ردشو بگیره..

کمی نگام کرد..معلوم بود داره فکر می کنه و کمی تردید داره..
--بسیار خب..چاره ای نیست..در هر صورت ریسکه..
-من دستورشو میدم..
--همین کارو بکن..
-کجا منتقلشون کنیم؟!..
--بهترین جا همون ویلایی هست که تو الان توش اقامت داری..معامله همونجا انجام میشه..
-ادمای مورد اعتمادین؟!..
--شک نکن..از اون گردن کلافتایی که نمیشه رو حرفشون حرفی زد..

پوزخند زدم و سرمو تکون دادم..
محموله رو در ظرف مدت 30 دقیقه بار زدیم..فرصته زیادی نبود..
شاید همین الانم ما رو زیر نظر داشته باشن..پلیس به همین راهی عقب نشینی نمی کرد..فقط دنبال سرنخ بودن که ما همه جا رو پاکسازی کردیم..

ماشینی که قرار بود محموله توش قرار بگیره رو بردیم تو انبار که تو دید نباشه..ماشین دوم هم که واسه ی رد گم کردن پلیسا بود بیرون از انبار نگه داشتیم و با گونی های پر از سنگ و خاک پرش کردیم..

همه چیز طبق نقشه پیش رفت..
******************
مهمانی برپا شد..
گروهی که طرف معالمه ی شایان بودن هم حضور داشتن..از طرف شایان یه بهترین نحو ازشون پذیرایی شد..
محموله معامله شد و شایان از این موفقیته جدید خوشحال بود ..

دستور داد به این مناسب مهمانی با شکوهی تو ویلای خودش برگزار کنند..


****************
فصل پنجم

" دلارام "

داشتم لباسا رو می ریختم تو ماشین لباسشویی که موبایلم زنگ خورد..یه نگاه به صفحه ش انداختم..پریا بود..
دستامو که خیس بود با حوله خشک کردم و جواب دادم..

-سلام بچه مایه دار..
--سلام و زهر مار..یه بار شد وقتی زنگ می زنم به جای این جمله بگی الو؟..
-خب وقتی می دونم تویی دیگه چرا بگم الو؟..یه باره میرم سر اسم و رسمت..
--لابد اسمم بچه و رسمم مایه دار اره؟!..
-دقیقااااا..
--مرض..
-ندارم..چی شده بعد از چند هفته یادت افتاده یه رفیقی هم داری؟!..
--باور کن مسافرت بودم..اونجا هم سرم حسابی شلوغ بود وقت نشد بهت بزنگم..
-چه خبرا؟..
--هیچی زنگ زدم بگم بیام عصر دنبالت با هم بریم خرید؟..
-نه .. جونه پری نمی تونم..
--باز تو بهونه اوردی؟..بیا دیگه خوش می گذره..
-با دیو ِ دوسر چکار کنم؟!..
--اوه اوه مگه برگشته؟!..
-اره همین دیشب..
--چیزی نگفت؟!..
-چی داره بگه؟..هنوز از راه نرسیده یه نگاهه چپ بهم انداخت بعدم خبر مرگش رفت تو اتاقش..صبح زود هم زد بیرون..
--عجب رویی داره..
-اوهوم..سن جده بابابزرگه منو داره اونوقت..
--صد بار بهت گفتم بزن بیرون از اون خراب شده..گوش نکردی..حالا بخور..
-چی میگی تو؟!..الله بختکی یه حرفی رو هوا می زنیا..من اگه اینجا رو ول می کردم که باید اشغال دونی های کنار خیابون و دو دستی می چسبیدم..
--خب می اومدی پیش من..
-که دو روز دیگه بابات جفتمون و بندازه از خونه ش بیرون؟!..
--دیگه اونجوریا هم نیست..
-حالا هرچی..منت بالا سرمه و منم نمی خوام باشه..اصلا تا کی اونجا باشم؟..نمیشه..
--نه اینکه اونجا سرت منت نمی ذارن..اخه کدوم ادمی با پرستارش اینکارو می کنه؟..3 ساله داری تر و خشکش می کنی عین خیالشم نیست..
-اگه بود که الان عین کوزت در حال شستن و سابیدن نبودم..
--تو فقط وظیفه داری مراقب سلامتیش باشی نه اینکه کلفتیش و بکنی..
-اینو منم می دونم..یکی باید به این پیره هاف هافو بگو..
خندید: می خوای من بیام بگم؟!..
-اگه سرت به تنت زیادی کرده بیا..
-- نه هنوز..
-پس خفه..

هر دو خندیدیم..
--الان در چه حالی؟!..
-جات خالی دارم رخت می شورم..به اندازه ی 1 سال لباس چرکای تَلَنبار شدش و اورده واسه منه بدبخت..

آه کشید..مثل همیشه ناراحت شده بود..
-چرا آه می کشی؟..به جونه پری دلسوزی کنی همچین می زنم تو..
--هوووووووی کی خواست دلسوزی کنه تو هم..
-گفتم گوشی دستت بیاد..
--اومده..خیلی وقته..
-اِِِِِ..چه زود..

خندید..مکث کردم وگفتم: فرداشب مهمونی دعوته..
--خوبه دیگه میری یه حال و هوا هم عوض می کنی..
-اونجور جاها راحت نیستم..دوست ندارم برم..
--ولی مجبورت می کنه..
-می دونم..همیشه عین اشرافیا باید تیپ بزنم که چی؟..اقا رو این مسائل حساســـــه..د اخه به من چه..من یه پرستار و بیشتر هم نقش خدمتکار رو واسه ش دارم نمی فهمم چرا باید عین ادم پولدارا لباس بپوشم برم محفله دوست و اشناهاش مانور بدم..

--این که حرص خوردن نداره دیوونه..مگه چه اشکالی داره؟..راستی نکنه بهت نظر مَظَر داره؟!..
بلند خندیدم: برو گمشو تو هم..طرف 60 سالشه..
--خب تو هم 22 سالته..
-تفاوت رو حس کردی؟!..
--اره خداوکیلی خیلیه..
خندیدم..ادا در اوردم و با ناز گفتم: حالا ایناش به کنــــار مشکل اینجاست عاشقشم نیستــــم..عشقه من باید حداقل چند سال از خودم بزرگتر باشه نه یه قرن..این دیگه به درد من نمی خوره..خاک می طلبه..

غش غش خندید: خاک تو سرت..ارزوی مرگش و داری؟!..
لبامو جمع کردم: خداییش نه..درسته اذیتم میکنه..اخم و تخم می کنه و..ولی نه..من هیچ وقت ارزوی مرگه کسی و نداشتم..بد کسی رو هم نمی خوام حتی اونی که مسبب همه ی این مشکلات شد..
--هنوزم یادش می افتی؟!..
پوزخند زدم: دیوونه ای ها..بابام بوده..باید از یادم بره؟!..
سکوت کرد..جوابی نداشت بده..

-خب دیگه من برم به کار و بدبختیم برسم..
--باشه برو..ولی خودتو زیاد اذیت نکن..
-مگه دسته منه؟!..دستور میده باید اجراش کنم..نکنم میندازتم بیرون..
--انقدر عوضیه؟..
-فراتر از تصورت..خب کاری نداری؟..
نفسشو داد بیرون و گفت:نه ..
-اوکی..فعلا بای..
--بای..


گوشی و قطع کردم..
همونطور که لباسا رو با حرص می چپوندم تو ماشین لباسشویی زیر لب با خودم غرغر می کردم: خاک تو سرت دلارام که انقدر تو سری خوری..

دستام اروم اروم از حرکت ایستاد..مات به دیوار اشپرخونه نگاه کردم..زیر لب گفتم: مگه چاره ی دیگه ای هم دارم؟..یا باید حرف بشنوم یا..
حتی نمی تونستم بهش فکر کنم..اینجا لااقل اونجوری حقیر نمی شدم..فقط چون اینجا زندگی می کردم مجبور بودم کاراشم انجام بدم..به عنوان پرستارش استخدام شدم ولی..چی فکر می کردم و چی شد..
مهم نیست..من راه خودم و میرم..این زندگی منه و خودمم براش تصمیم می گیرم..
چند بار زیر لب تکرار کردم تا بشه ملکه ی ذهنم..با اینکه شده بود..ولی کار از محکم کاری عیب نمی کنه..

آه عمیقی کشیدم و سرمو تکون دادم..برم به کارام برسم که این فکر و خیالا نه واسم نون میشه نه اب..
****************
عصر برگشت خونه..مثل همیشه اخماش و کشیده بود تو هم انگار ارثه بچه هاشو کوفت کردم..
--یه لیوان اب بده من..

سرمو تکون دادم و رفتم تو اشپزخونه..با لیوان اب برگشتم تو سالن..ولی نبود..رفتم پشت در اتاقش..خواستم در بزنم که صداش باعث شد ناخداگاه فالگوش وایسم..اهلشم نبودم..ولی اون لحظه حسه فضولی داشت خفه م می کرد..

--بهش بگو یه زنگ به من بزنه..........یه جوری ساکتش کن..نذار چیزی بگه..........خیلی خب فردا میام سر می زنم...........

دیگه چیزی نگفت..ای کاش زودتر اومده بودم..لااقل بیشتره حرفاشو می شنیدم..حالا بی خیال خوبه گفتم اهلش نیستم..ولی منظورش از اینکه گفت" یه جوری ساکتش کن" کی بود؟!..

تقه ای به در زدم..
--بیا تو..
درو باز کردم و رفتم تو اتاق..روی صندلیش پشت پنجره نشسته بود و بیرون و تماشا می کرد..
موهای یه دست سفید..چشمایی که در اثر کهولت سن بی فروغ شده بودن ولی همچنان خشک و جدی..دست چروکیده ش و اورد جلو و لیوان و از دستم گرفت..

وایسادم ابش و بخوره بعد بزنم به چاک..
لیوان و ازش گرفتم..
خواستم برم بیرون که خشک و سرد گفت: در نبوده من خبری نشد؟..
-نه..
--خیلی خب برو بیرون می خوام استراحت کنم..امشب زود شام می خورم پس اماده ش کن..

دندونامو روی هم ساییدم..نوکره بابات غلام سیاه..
-باشه..
--می تونی بری..

بدون هیچ حرفی از اتاقش اومدم بیرون..ای کاش یه جوری از دستش راحت می شدم..حالا ای کاش فقط همین بود..
شامش و اماده کردم..طبق معمول رژیمی..بی نمک..بدون روغن..چه اشغالی از اب در اومد..چطوری اینو می خوره؟!..

میزو اماده کردم و صداش زدم..به عصاش تکیه داده بود و میزو نگاه می کرد..اروم نشست پشتش و شروع کرد به خوردن..مثل همیشه اروم و بی سرو صدا..
-با من کاری ندارید؟..
سرشو به نشونه ی نه تکون داد..
-شب بخیر..
هیچی نگفت..توقعی هم نداشتم..

از اشپزخونه اومدم بیرون..خوبه قبلا یه چیزی خورده بودم وگرنه جلوی این پیری که نمی شد چیزی خورد..
رفتم تو اتاقم ..مثل هر شب درو از تو قفل کردم ..
کلافه یه نگاه به اطرافم انداختم..حالا چکار کنم؟!..
کتاب بخونم؟..بی خیال حسش نیست..
اهنگ گوش کنم؟..نه بابا میرم تو فاز اشک و اه همینجوریش خفن رفتم تو حال و هوای افسردگی دیگه بدتر میشم..
اصلا برم بمیرم راحت شم هان؟..اره خب فکر خوبیه ولی اون دنیا هم کسی منتظرم نیست..
پس بتمرگ کم زر بزن..

نشستم رو تخت..به فرداشب فکر می کردم که باید با این مرتیکه برم مهمونی..
بازم لبخندای مصنوعی..نگاه های ه*ر*ز*ه و پیشنهادات وقیحانه..دیگه خسته شدم..کی این کابوس لعنتی تموم میشه؟!..
وقتی که موهام رنگ دندونام سفید شد؟!..22 ساله دارم توی عذاب زندگی می کنم..از وقتی به دنیا اومدم تا به الان که دارم اینطور زندگیمو ادامه میدم..کلا یه روزه خوش به منه بدبخت نیومده..آه..
حالا هم که یه چیز عین خوره افتاده بود به جونم و ولم نمی کرد..
باید چکار می کردم؟!..

مهمونی که می گرفت من می شدم ساقی و هزار کوفت و زهرمارش..
شراب سرو کن..
غذا اماده کن..
خونه رو تمیز کن..
بشور..
بساب..
بمیر..
اَاَاَاَاَه..چقدر زندگیه من نکبتیه..

ادم یه دفعه بیافته بمیره ولی اینجوری زجرکش نشه..اینکه بخوای کاری رو بر خلافه میلت انجام بدی صد پله بدتر از شکنجه شدنه..
اینم خودش نوعی شکنجه ست..ولی یه جوره دیگه و به یه روشه دیگه..
انقدر با خودم غرغر کردم و اه و ناله سر دادم تا اینکه نفهمیدم کی خوابم برد..


*****************
از حموم بیرون اومده بودم و همونطور که زیر لب واسه خودم اواز می خوندم موهامو هم خشک می کردم..
تقه ای به در خورد..دستم با حوله روی موهام ثابت موند..
از همونجا گفتم: بله!!..
صدای خودش بود..با اینکه پیر بود و یه پاش لبه گورمونده بود ولی بازم صدای محکم و پرغروری داشت..

--همون لباسی که برات اوردم و بپوش..فراموش نکن چی گفتم..همه رو مو به مو انجام میدی..شنیدی؟..
نفسمو محکم دادم بیرون..
-باشه ..

دیگه صداش رو نشنیدم..همیشه اینجور مواقع می گفت "بگو چشم" ..
چند بار سرسختی کردم و زیر بار نرفتم تا اینکه اونم مجبور شد دست از سرام برداره..ولی وقتی به چیزی بند می کرد دیگه هیچ جوری از حرفش بر نمی گشت و الا و بلا باید انجامش می دادم..

نمونه ش امشب و لباسی که برای مهمونی باید می پوشیدم..بی خیاله موهام شدم ..رفتم طرفش..تو کاورش بود و گذاشته بودمش رو تخت..کاور و برداشتم..فوق العاده بود..یه لباس مجلسی و بلند به رنگ سرخه اتشین..روی قسمت سینه ش سنگ های نقره ای و شیشه ای کار شده بود..یه نوار همرنگ لباس ولی از جنس ساتن به دور کمرش دوخته شده بود که کمرمو باریکتر نشون می داد..قسمت روی شونه ش نیمه برهنه بود..

این مدت که پیشش کار می کردم برام عادی شده بود که توی مهمونیاش پوشیده نباشم..دیگه برام فرقی هم نمی کرد..ولی در هر صورت یه شال مینداختم رو شونه هام..با این حال هر بار که مردا بهم خیره می شدند حرص می خوردم..
ای کاش می تونستم بهش بگم نه..بگم نمی خوام مثل عروسک تو دستات باشم و تو باهام هر بازی که می خوای بکنی..
ولی فقط ای کاش بود همین..اگه عملی می شد که حتما اینکارو می کردم..

لباس و از روی تخت برداشتم..دامنش کمی پف داشت و پرنسسی بود..همه چیزش بی نقص بود و چشم گیر..یه شال از جنس حریر هم روش بود به همراه یه نقابه براق و سرخ همرنگ لباس..

قبلا تنم کرده بودم..فقط واسه اینکه ببینم تو تنم اندازه ست یا نه..انصافا هم قالبه تنم بود و حتی یه کوچولو هم تنگ یا گشاد نبود..

یه لحظه پیش خودم گفتم نکنه واقعا این پیری به من نظرمَظر داره که اینجوری واسه م خرج می کنه؟!..
ولی بعد جوابه خودمو با تشر دادم برو بابا توهم زدی..جای بابابزرگته بعد بخواد بهت نظر داشته باشه؟!..

بازم شک داشتم..خب اگه حرفی بود که تا الان می زد نه اینکه هر بار واسه ی مهمونیاش و مهمونی رفتناش منو هم دنباله خودش راه بندازه..
دیگه چه دلیلی داشت که براش اینجوری تیپ بزنم و تو چشم باشم؟!..هر چی بیشتر در موردش فکر می کردم کمتر به نتیجه می رسیدم..

ارایش کردم ..در حدی که نرمال باشه..موهای بلندم و ازادانه روی شونه م رها کردم..مواج بود و نیازی به اتو و فر و این چیزا نداشت..فقط با یه گیره سره نقره ای که نگین های قرمز و شیشه ای داشت تره ای از موهام و بین انگشتام گرفتم و با همون گیره از کنار بستم..

مانتوم و روی لباس پوشیدم ..شال قرمزی که از قبل اماده کرده بودم و هم انداختم رو موهام..بعدم میندازم رو شونه هام که هم به لباس بخوره هم برهنگی ها رو بپوشونه..
کفشای مشکی پاشنه بلندم و پوشیدم..هارمونی جالبی با رنگ لباسم داشت..مخصوصا چند تا از بنداش که به رنگ قرمز اتشین بود و نگین هایی هم که از بغل روش کار شده بود نقره ای و قرمز بودند..

کمی عطر به زیر گردن و مچ دستم زدم..حاضر و اماده بودم..نقاب و گذاشتم تو کیف دستیم واز اتاق رفتم بیرون..
توی هال نشسته بود..نگاهه بی تفاوتی بهم انداخت و با رضایت سر تکون داد..به خودم گفتم دیدی اشتباه می کردی؟!..اگر بهت نظر داشت که میخه هیکلت می شد پس حتما قصدش یه چیزه دیگه ست..

شونه م و انداختم بالا و دنبالش رفتم..اوایل لجبازی می کردم و گوش به حرفاش نمی دادم..ولی کم کم برام شد عادت و بعدم همه چیز کاملا عادی جلوه کرد..جوری که تا می گفت به این مهمونی دعوت شدیم و باید باهام بیای می گفتم باشه..چکار می تونستم بکنم؟..لجبازی فایده ای نداشت..

وقتی حرف تو گوشش نمی رفت خب باید قبول می کردم..یه جورایی هم بهم بد نمی گذشت..اگه نگاه های بده مردای بولهوس رو فاکتور می گرفتم همچین بد هم نبود..
به قوله پری هم فال بود و هم تماشا..
**************************
جلوی ساختمون ترمز کرد..
--چرا نقابت و نزدی؟!..
-حتما باید بزنم؟!..
--اجباره..زود باش..

به ناچار از تو کیفم درش اوردم و رو صورتم بستم..تو اینه که به خودم نگاه کردم خیلی خوشم اومد..واقعا عالی بود..چشمای خاکستریم ازپشت نقاب خیلی خوب خودشون رو نشون می دادن..

پیاده شدم..یه مرد که از روی لباسش فهمیدم یکی از خدمه های همین خونه ست سوئیچ و ازش گرفت تا ماشین و ببره تو پارکینگ..

با فاصله ازش قدم بر می داشتم..شده بودم عین اشراف زاده ها..اگه بابامم منو می دید عمرا نمی شناخت..
باز یادش افتادم..صدای داد و هوارش هنوزم توی گوشم بود..
سرم و اروم تکون دادم..نباید بهش فکر کنم..چه دلیلی داشت که بخوام با این افکاره پوچ و بیهوده خودم، خودمو ازار بدم؟..

تو حیاط ویلا که خبری نبود..فقط چند تا مرد و زن ایستاده بودن و گپ می زدن..نگاهی به اطرافم انداختم..درختای سرسبز و زیبا که زیرشون ردیف به ردیف گل کاری شده بود..
اونطرف تر یه استخر بزرگ قرار داشت که به زیبایی نقشه سیاهی شب و حلاله درخشانه ماه درش افتاده بود..واقعا زیبا بود..

به ویلا نگاه کردم..نماش تماما سنگ بود..ستون های بلند و پر نقش و نگاری که توش کار شده بود خیره کنند ست..
عجب جاییه..
رفتیم تو..به به چه خبرررره..همه شیک و اتو کشیده..زنا و مردای پیر و جوون گوشه به گوشه ی سالن ایستاده بودن..با ظاهری فخار و شیک..
گروهی هم وسطه سالن مشغوله رقص بودند..کلا این برنامه و صحنه ها تو همه ی مهمونیا تکرار می شد..اَه..چه حوصله سر بَر..

با چند نفر اشنا سلام و علیک کردیم..بقیه رو هم من نمی شناختم ولی اون با همشون اشنا بود و گرم برخورد می کرد..
انگار دخترش بودم که همراهش پا به مهمونی می ذاشتم..هر کی که ازش می پرسید من چه نسبتی باهاش دارم با لبخند و پر غرور جواب می داد " دختر خونده م "..چیزی که باعث می شد تا سرحده مرگ تعجب کنم..

من نه دخترش بودم و نه دخترخونده ش..پس چه دلیلی داشت که منو با خودش به این مجالس بیاره و رو به همه منو دخترخونده ش معرفی کنه؟!..

گوشه ای از سالن درست مرکز دید ایستاده بودیم..اون که داشت با کنار دستیش خوش و بش می کرد..منم مشغوله دید زدنه بقیه و صد البته به دوش کشیدنه نگاه های هرزه و مستقیمه مردانه حاضر در سالن بودم..

آی که چقدر دلم می خواست چشماشون و با همین ناخنام از کاسه در بیارم بندازم کف دستشون بگم برو به سلامت هر چی چشم چرونی کردی بسه..
ولی حیف که نمی شد..

زنایی که توی این مهمونی حضور داشتن همگی به صورتاشون نقاب زده بودند..ولی مردا نه..خیلی جالب بود..پس واسه ی همین اصرار داشت نقاب بزنم..

به مردی که کنارش ایستاده بود و باهاش حرف می زد نگاه کردم..یه مرده تقریبا 40 ساله که مقدار کمی از موهای کنار شقیقه ش سفید شده بود..جذاب نبود ولی با نگاهش درسته ادم و قورت می داد..

با لبخند درحالی که نگاش به من بود گفت: دختر خونده ت خیلی کم حرفه بهمن جان..
نگام کرد..جوری که با همون نگاه بهم گفت عادی باش و انقدر خودتو نگیر..
ولی این دیگه تو کتم نمی رفت که اویزونه هر ننه قمری بشم و باهاشون گپ بزنم..فقط به یه لبخند مصنوعی رو لبام بسنده کردم..همینم زیادیش بود..

جوابش و داد : دلارام همیشه همینطوره..دختر خوب ومهربونیه ولی خب..زود جوش نیست..
با بی تفاوتی به حرفای تکراریش گوش می دادم..

نگاهی به اطراف انداختم تا یه سوژه واسه ی انالیز پیدا کنم..کاری که همیشه تو همه ی مهمونیا می کردم..از بس حوصله م سر می رفت می گشتم دنبال یکی که حرکتاش و زیر نظر بگیرم و این می شد سرگرمیم..

کاره دیگه ای هم مگه می تونستم بکنم؟!..دیگه خیلی بی حوصله می شدم می رفتم بین جمعیته در حاله رقص و می رقصیدم..ولی بازم حوصله ش و نداشتم..ادم یه همپای درست و حسابی نداشته باشه همون سنگین تره بتمرگه سره جاش..

اطراف و نگاه می کردم که همهمه ها کم شد..

ظاهرا فقط خانما ساکت شده بودن..نه همشون..یه عده که بیشتریاشون جوون و خوشگل بودن..نکنه دسته جمعی برق گرفتتشون؟!..
مسیر نگاهشون و دنبال کردم و رسیدم به پله ها..وای خدااااااااا..
قلبم اومد تو دهنم..
این..
این که..این..
زبونم بند اومده بود..
خودش بود..اره..خوده خودش بود..
اینجا چکار می کرد؟!..خدایا خوابم یا بیدار؟!..

سِت کت و شلواره خوش دوخت ِ مشکی..حتی پیراهنی هم که به تن داشت مشکی بود..کراوات صدفی و موهای مجعد و مشکیش رو به بالا شونه زده بود..چشمای مشکی و نافذش و با نگاهی بی تفاوت یه دور اطراف سالن چرخوند..اخم کمرنگی رو پیشونیش داشت که جدی تر نشونش می داد..

نمی تونستم چشم ازش بگیرم..مثله بقیه..ولی من از یه چیزه دیگه متعجب بودم..
جوری که تن و بدنم یخ بسته بود..اصلا باورم نمی شد اونم امشب اینجاست..خدا رو هزار بار شکر که نقاب به صورتم داشتم وگرنه حتما منو می شناخت..
با ژسته خاصی از پله ها پایین اومد..محکم و با نگاهی مغرور..اصلا غرور و تکبر از سر تا پای این بشر می بارید..
ولی انصافا بهش می اومد ..
واقعا جذاب بود..

بی توجه به مهمونا از ویلا بیرون رفت..با رفتنش یه نفس راحت کشیدم..همهمه ها از سر گرفته شد..
یعنی بیشتره این سر و صداها از طرف خانماست؟!..عجبا..
ولی..

با تعجب بهشون نگاه کردم..کجا دارن میرن؟!..همه داشتن از ویلا خارج می شدن..
کنار گوشم گفت: بریم بیرون..مهمونی اونجا برگزار میشه..
- خب چه کاریه؟!..همینجا هم..
--بریم..
با حرص لبامو رو هم فشار دادم و همراهش رفتم..
خدایا امشب و بخیر بگذرون..


همگی رفتن قسمته پشتی ویلا..
فکر نمی کردم پشت ساختمون خوشگل تر و دلبازتر از قسمت جلویی ویلا باشه..
یه فضای خیلی بزرگ و باز که دور تا دورش بوته های گل در رنگ ها و نوع های مختلف کاشته شده بود..
درست کنارشون با فاصله میزو صندلی چیده بودند که روی هر میز وسایله پذیرایی محیا بود..یه میز خیلی بزرگ هم درست نقطه ی انتهایی از اون قسمت قرار داشت که روش پر بود از شیشه های نوشیدنی که خوب می دونستم نیمی از اونها شراب وشامپاین و در کل مشروب هست..ولی نیمی دیگرش شربت و نوشابه بود..

گروه ارکستر سریع تو جایگاهشون قرار گرفتن و همین که صدای موزیک بلند شد مهمونا ریختن وسط و دو به دو شروع کردن به رقصیدن..

همراهش رفتم و پشت یکی از میزها نشستیم..سنگینی نگاه های گاه و بی گاه و بلکن مستقیم مهمونا معذبم کرده بود..
لباسم هم زیادی تو چشم بود..مخصوصا که جنس دامنه لباسم براق بود و توی اون نور کم و رویایی به زیبایی می درخشید..قسمته سنگ دوزی شده ی لباس که دیگه جای خودشو داشت..حتی نقابمم براق بود..در کل سر تا پام می درخشید و این درخشندگی چشمِ خیلیا رو گرفته بود..

ای کاش میذاشت یه چیزِ ساده تر بپوشم..ولی حتی اون هم دوست داشت به چشم بیام..هیچ کس مثل من لباس نپوشیده بود..همه یا یه نیم تنه ی فوق العاده باز به تن داشتن یا یه تاپ و شلوار یا حتی تاپ و دامن ..
ولی تنها کسی که همچون یک پرنسس در بین مهمانها لباس پوشیده بود من بودم..فقط یه تاج کم داشتم..
از این فکر لبخند زدم و تو دلم گفتم باز رفتی تو خیالت وَرِت داشت دلارام ؟!..فانتزی نزن دختر...انقدر به خودت نگیر..اینا همه ش فرمالیته ست..

اره خب..همه ش ظاهری بود..این مردایی هم که بهم خیره می شدن همه ظاهرم و می دیدن و عاشقه قد و هیکلم می شدن نه خودم و باطنم..ای که برن گمشن همه از دَمممم..

نگام اطراف و می کاوید..دنبالش می گشتم که بالاخره پیداش کردم..بین این همه مرد واقعا جذابترینشون بود..چه از نظره تیپ و هیکل چه ظاهر و قیافه..در کل بیست بود لامصب..
بخوره تو سرش.. هر چیش رو بشه تحمل کرد اون غروره بیخودش و هیچ رقمه نمیشه ..

کنجکاو بودم بدونم صاحب مهمونی کیه؟!..این جنابه مغرورالسلطنه ی خوش قد و بالا یا یه کسه دیگه؟!..
سرمو چرخوندم و به بهمن نگاه کردم شاید بتونم ازش بپرسم ولی حواسش به من نبود..داشت با همون یارو چشم چرونه حرف می زد و گرمه صحبت بود..

باز رفتم تو نخه شازده که دیدم یه دختره خوشگل و قد بلند کنارش ایستاده و دارن خوش و بش می کنن..ولی دریغ از یه لبخنده خشک و خالی..
دختره داشت خودشو جر می داد این یه لبخند تحویلش بده ولی یه پوزخند هم رو لباش نبود چه برسه به لبخند..این دیگه کیه؟!..حتی به دخترا هم توجه نداشت..
حس می کردم اون دختر با بقیه فرق می کنه..اخه با اینکه دخترای دیگه با حسرت نگاش می کردن و گاهی به طرفش می رفتن ولی اون فقط همون دختر رو تحویل می گرفت..

داشتن با هم نوشیدنی می خوردن و گپ می زدن..یه دونه انگور گذاشتم دهنم..اومممم چه شیرینه..رفتم تو کاره پرتقاله که بدجور بهم زل زده بود..عیبی نداره تو خیره بشی بهتر از این مردای بی مزه و تلخ مزاجه..لامصب قده هندونه درشت بود..روشو زمین ننداختم و برش داشتم..

همونطور که داشتم پوستشو می کندم تا از خجالتش در بیام یه سایه افتاد روم..قلبم ریخت..با خودم گفتم لابد خودشه..
نگاهمو با تردید و دلهره اوردم بالا ولی با دیدن مرد غریبه ای که کنارم ایستاده بود یه اخیش گفتم که خداروشکر زیر لبی بود نشنید..

به سر تا پاش یه نگاهه سرسری انداختم..یه جوونه 24 یا 25 ساله ..بسیاااار خوش پوش بود و به روم لبخند می زد..چشم و ابرو مشکی..موهای فشن کرده..کت و شلوار نوک مدادی اسپرت..از بوی تنده ادکلنش دماغم سوخت..

عینه طلبکارا بالا سرم وایساده بود و هیچی نمی گفت..نگاش از پرتقاله توی دستم به روی صورتم چرخید..لابد بنده خدا پرتقال می خواد..وا خب این همه پرتقال چشم دوخته به این یه دونه که تو دسته منه؟!! ..

واسه اینکه شرش کم بشه پرتقاله پوست کنده رو گرفتم جلوش..چشماش از تعجب گرد شد..
ریلکس گفتم: بفرما..
با تعجب: چی؟!..
-پرتقال..
--نه مرسی..

مردد دستمو کشیدم عقب..اگه چشمش دنباله پرتقال نیست پس واسه چی عینه خرمگس بالا سرم ظاهر شده؟!..
-چیزی می خواین؟!..
-- نه!..

حرصم گرفت..انگار منگول بود بیچاره..
-طلبکاری؟!..
همچین بهش توپیدم بدبخت مات موند..
من من کرد:نه!..چطور مگه؟!..
-گفتم اگه طلبی دسته من دارید بدم دیگه اینجا واینستید خدایی نکرده خسته می شید خب..
لحنم پر از تمسخر بود..اولش با تعجب نگام کرد ولی بعد غش غش زد زیر خنده..
چشمام گشاد شد..بلند می خندید..خب دررررد..خنده ت دیگه واسه چیه؟!..
صداش انقدر بلند بود که نگاهه اطرافیان به سمتمون چرخید ..حتی مغرورالسلطنه..با اخم زل زده بود به ما..اوه اوه انگار بدش اومد..

ولی به اون چه؟!..من از اون مهمونای پررویی بودم که هر جا برم سریع میشم صاحب خونه..حالا هم انگار اینجا ارثه بابامه سریع میگم به اون چه..

خوب که خنده هاش و کرد کمی خودشو جمع و جور کرد..دیگه داشت ابروش می رفت که نیششو بست..
--میشه کنارتون بشینم؟!..
چه مودب..افرین..ولی با اخمی که پشت نقابم مخفی شده بود گفتم: نه..
بازم تعجب کرد..پس چی؟!..با یه هرهر توقع داشت باهاش عینه پسرخاله م رفتار کنم؟!..
--حتما جای کسیه؟!..
عجب سیریشیه ها..روی کَنه رو هم سفید کرده..مجبور شدم دروغ بگم تا بره رد کارش: بله!..

به بهمن نگاه کردم..اینبار داشت با یه خانمه خوشگل و شیک پوش حرف می زد..درست کناره ما روی صندلی نشسته بود و به سر تا پاش طلا و جواهرات اویزون کرده بود..

با صدای مزاحم نگام به طرفش چرخید : می تونم ازتون درخواست کنم که منو همراهی کنید؟!..
عین خنگا گفتم: کجا؟!..
خندید: رقص..

تازه منظورش و فهمیدم..اره خب اولش با رقص شروع میشه بعدم مخمو می زنه که عمرا بتونه بزنه..دیگه بعدش هم که..بلــــه!!..

واسه ی همین خیلی جدی رو بهش کردم وگفتم: متاسفم من نه رقص بلدم و نه دوست دارم برقصم..همپای خوبی هم نیستم..

بدجور خورد تو پَرِش..به درک..دنبال دختری واسه مخ زدن؟!..د اخه من از اوناش نیستم خوش تیپ.. بگرد دنباله اهلش..
قیافه ش داد می زد قصدش همینه..انقدری که مهمونی رفته بودم و از این درخواستا ازم شده بود فوته اب بودم که الان تو سرش داره چی می گذره..

یه اخمه کمرنگ نشوند رو پیشونیش .. زیر لب یه "با اجازه" گفت و رفت اونطرف..با چشم دنبالش کردم..دیدم داره میره سمت میزی که چند تا دختره جوون دورش نشسته بودن..
ناخداگاه پوزخند زدم..خوبه دستشون برام رو شده و اینجور مواقع می دونم چی تو سرشونه..

مشغول خوردنِ پرتقاله بی نوا بودم که موزیک لایت شد..اوخی..چه رمانتیک..زوج زوج رفتن وسط و اروم شروع کردن به رقصیدن..نگام به بهمن افتاد که دستِ اون خانمه رو گرفت و با هم رفتن وسط..اینم امشب جفته خودشو پیدا کرده بود..هه..خوبه مثل من حوصله ش سر نمیره..

من و چند نفر از هم ردیفیای خودمون تنها نشسته بودیم و داشتیم به اونایی که می رقصیدن نگاه می کردیم..
یه دفعه متوجهش شدم..همون دختره مو بلوند و قد بلند رو تو اغوشش داشت و داشتن می رقصیدن..نرم و اروم..

لبای دختر کنار گوشش بود و زمزمه می کرد..اون هم اروم و گه گاه با تکون دادنِ سر حرفاش و تایید می کرد ولی بازم اثری از لبخند رو لباش دیده نمی شد..
بابا غروررررت تو حلقم کوتااااااه بیا..یخ هم بود تا الان با این همه ناز وعشوه اب شده بود..

انقدر محوشون شده بودم که حواسم نبود دارم لبخند می زنم..وقتی چرخیدن حالا اون بود که رو به روی من قرار گرفته بود..
نگاهش چرخید و روی صورته خندونه من ثابت موند..وقتی نگاهه سرد و مستقیمش رو روی خودم دیدم لبخند اروم اروم از روی لبام محو شد..بدبختیش اینجا بود نقاب فقط چشما و بینیم و می پوشوند..لبام کاملا معلوم بود..

عین عصا قورت داده ها سیخ سرجام نشستم..ولی هنوز سنگینی نگاهش و روی خودم حس می کردم..
نمی دونم چرا گرمم شده بود..از هیجان بود نمی دونم..شاید هم ترسیدم..ولی ترس نداره فوقشم فهمید من کیم همون بلایی و به سرش میارم که دفعاته پیشم از دست و پنجه م نوشه جان کرده بود..

نمی دونم دختره تو گوشش چی گفت که نگاش و از روم برداشت و چرخید..هر دو رفتن و یه گوشه نشستن..
همون موقع موبایلم زنگ خورد..از تو کیفم درش اوردم و به صفحه ش نگاه کردم..فرهاد بود..
با لبخند از جام بلند شدم و رفتم لا به لای درختا تا جواب تلفنش و بدم..از بس صدای موزیک بلند بود که صدا به صدا نمی رسید..
سر راه یه لیوان شربت برداشتم..لامصب با اون رنگه درخشان و سرخش بهم چشمک می زد ..



ادامه دارد...



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: